💙 blue eyes 💙
پارت سه
آدرین
داشتم از شرکت بر می گشتم خونه . تقریباً یه ماهی میشد رفته بودم خارج کشور برای کار . امروز هم قبل از اینکه برم خونه ، رفته بودم شرکت .
وقتی میرسه
در زدم ولی کسی جواب نداد .
کلید در آوردم و رفتم تو اتاقم . داشتم با خودم حرف میزدم که خوابم برد .
آلیا
حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟
حالا یه چیزی به هم میبافم ...
با کلی استرس در رو باز کردم و رفتم تو اتاقم .
مرینت هم که هیچ ! انگار نه انگار مرده بود !
یهو دیدم رو تخت خوابیده ...
مرینت
هوا گرم بود ...
به غریبه هم هی منو میبرد این ور اونور
رفت تو یه خونه ی بزرگ و هی با خودش حرف میزد ، من که چیزی نمی فهمیدم .
منو برد تو یه اتاق که یهو ...
پایین
پایین تر
داری میرسی
کم اومدی پایین ...
دفعه ی بعد بیشتر
1 لایک + 1 کامنت
直到下一部分,祝你幸福……再见