💙 blue eyes 💙
p1
برو ادامه ...
مرینت :
از خواب بیدار شدم .
لباس عوض کردم و کیف دانشگاهم رو چیدم
رفتم پایین و با صدای بلند گفتم صبح بخیر
تام : صبح بخیر عزیزم برو زویی هم بیدار کن
تو ذهنم : اه ! مگه خودش نمیتونه بیدار شه ؟
رفتم در اتاق زویی رو زدم و دیدم جواب نمیده رفتم تو اشپزخونه یه لیوان اب سرد برداشتم و ریختم رو زویی
زویی : اااااااااااا پدسگ تو چتههههههه ؟
گفتم اگه نمیخوای بازم برات اتفاق بیفته ، بیدار شو
زویی : /:
رفتم صبحانه بخورم ..
یه دفعه چشمم به ساعت افتاد ...
دیر کردم !
حالا چه خاکی تو سرم بریزم ؟
زودی رفتم برای صبحانه
زویی هم بدو عین برق آماده شد و رفتیم دانشگاه وقتی رسیدم همه نشسته بودن
خانم بوسیه : مرینت . بازم دیر کردی
هعی ... گوزگار ...
وقتی دانشگاه تموم میشه
مرینتتتتتتتت
برگشتم و دیدم آلیا داره میاد پیشم
وقتی اومد گفت : مرینت امشب پارتیه تو هم میای ؟
گفتم کی دعوت کرده ؟ خونه ی کیه ؟ هانننن ؟
بگووووو
گفت : نینو
گفتم : اکیه منم میام
شب که شد ...
End
1670 کاراکتر ... خعلی کمه
Hoşçakal